زمین نجات میخواهد
نجات زمین
داشتم به ابرها نگاه مي كردم كه آرام آرام حركت ميكنند. مردم هم از كنارم رد مي شدند و گاهي بهم برخورد مي كرديم وقتي دوبار به آسمون نگاه كردم متوجه شدم چيزي داره به پايين مياد خوب كه دقت كردم يه بشقاب پرنده خيلي بزرگه !
مات و مبهوت موندم . بشقاب پرنده درست بالاي شهر قرار گرفته بود و صداي عجيبي ميداد، مردم با سرعت فرار ميكردند و هر كسي جايي پناه ميگرفت.
از زير پشقاب پرنده دريچه اي باز شد و چند تا موجود فضايي تقريباً مثل آدم ولي با ظاهر خيلي عجيب بيرون اومدند.
من هنوز مبهوت مونده بودم تا اينكه يكي از اونا جلوي من ايستاد و با دستگاهي كه دستش بود منو اسكن كرد و بعد چيزي رو به زبان خودش به اون دستگاه گفت و بعد دستگاه به زبان من شروع به صحبت كرد. ظاهرا اون دستگاه مترجم موجودات فضايي بود.
دستگاه: شما همه موجودات زميني بايد از بين بريد.
از حالت مبهوت بيرون اومدم و گفتم: چرا؟
دستگاه: براي اينكه شما زميني ها خيلي دروغ ميگيد، به هم ظلم ميكنيد،حق همديگه رو پايمال ميكند و طبيعت خودتون رو از بين ميبريد، قتل،فساد و........ فقط متعجبيم چطور در كنار هم زندگي ميكنيد؟!!
همينطور ميگفت تا اينكه گفتم : بسه بسه خواهش ميكنم ادامه نده شما از كجا اين هارو ميدونيد؟!
دستگاه: يكي از مردم اطراف رو اسكن كرد و گفت: مثلاً اين آقا به كارمنداش دروغ گفته كه از وام خبري نيست،
يا اون پسر و دختر به خانواده شون گفتند ما اين ساعت درس دانشگاه داريم در صورتيكه الآن اينجا هستند. يا او آقاي فروشنده به مردم ميگه و قسم ميخوره اين اجناس رو با قيمت بالا خريده در صورتيكه تمام اونارو از يه مغازه كه ورشكسته بود آورده و........... اين قصابه- اون خياطه – اون كارمنده-اون آقا – اون خانم و......
من گيج بودم و گفتم حالا من نوكرتم ، خاك پاي تو هستم همه كه اينجوري نيستند براي چي ميخواي همه رو نابود كني من چي كار كردم ؟!
دستگاه: تو هم بهم دروغ گفتي و خودخواهي.
گفتم: كي دروغ گفتم، چه دروغي؟!
دستگاه: الآن گفتي خاك پاي مني و نوكرم هستي در صورتيكه نيستي و فقط براي خودت كه از بين نري ناراحتي؟!.
خلاصه داشتم التماس ميكردم كه ناگهان باران شروع شد و موجود فضايي به شكل خيلي وحشت زده دستگاه رو از روبروي من كنار زد و متوجه شدم آب بارون موجب ناراحتي شديد اونها شده و بدن اونارو مي سوزونه.
بلافاصله وارد بشقاب پرنده خودشون شدند و با سرعت از بالاي شهر دور و دورتر شدند تا اونجا كه توي ابرها ناپديد شدند. در همين اوضاع يه نفر شونه اش بهم خورد وگفت: آقا كجا رو نگاه ميكني حواست كجاست خيس نشي ؟!
متوجه شدم ابري رو كه داشتم نگاه ميكردم خيلي شبيه بشقاب پرنده بود و با بارش بارون محو شد!!
نويسنده: كوهيان